آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

آرنیکای مامان وبابا

20 هفتگیت مبارک باشه دختر گلم

سلام عسل مامان امروز ٢٠ هفته تموم شد! خیلی خوشحالم دختر نازم چون نصف راه رو به سلامت با هم طی کردیم.امیدوارم نیمه دیگه راه هم برامون به راحتی طی بشه! فقط ٢٠ هفته دیگه مونده تا روی ماهتو ببینم ! بی صبرانه منتظرتم عشق مامان     ...
22 آبان 1390

عیدی مامان اختر و خاله شیرین

سلام دختر ناز مامان روز عید قربان بعد از اینکه بابایی مارو برد بیرون مامان اخترینا اومدن خونمون و برای شما عیدی آورده بودن ! وای نمیدونی چقدر این لباسا ناز بودن ! شما رو توش تصور می کردم همش کیف میکردم! دوست دارم مامانی ...
21 آبان 1390

عید قربان ( دوشنبه 16 آبان 90)

سلام دختر نازم عیدت مبارک امروز صبح من با مامانی که بیدار شدیم دیدیم بارون داره میاد بعدش برای شما 2 تا خانوم محترم صبحانه درست کردم  و بعدش بردمتون برای پیاده روی و کلی از هوای بهاری در فصل پاییز استفاده کردیم(البته 3 تایی!). مراقب مامانی باش ...
16 آبان 1390

سفر بابایی

سلام عسلم من و مامان اختر ١شنبه بعدازظهر برگشتیم جزیره...بابایی روز ٢شنبه مأموریت داره که بره دبی... دلم خیلی گرفت ...آخه کلی دلم براش تنگ شده بود ... مجبور بود خودشم دلش نمی خواست که بره...همش میگفت مراقب دخمل باش... صبح دوشنبه رسوندمش فرودگاه... قرار بود ٣شنبه ساعت ١٢ شب برگرده... منم رفتم سر کار ...شبش خونه ی مامان اخترینا موندم...بابایی هی زنگ می زد می گفت برای دخملم یه عالمه چیز خریدم! ٣شنبه صبح زنگ زد گفت بلیطشو عوض کرده که زودتر بیاد منم کلی خوشحال شدم... ساعت ٦ بود که رفتم دنبال بابایی ...حالش زیاد خوب نبود... پیش خودمون دوتا باشه فکر کنم از دوری ما مریض شده بود...  ...
11 آبان 1390

دختر مامان وبابا

سلام عسل مامان امیدوارم جات تو دل مامانی راحت باشه گل من مامانی من و مامان اختر بعدازظهر روز ٤شنبه (٤/٨/٩٠) راهی تهران شدیم...ساعت ٧:٣٠ رسیدیم...بارون شدیدی میومد...قرار بود بابا همایون بیاد دنبالمون که تو جلسه گیر کرده بود ...خیلی منتظر ماشین شدیم بالاخره بعد از ٤٠ دقیقه ماشین گیرمون اومد و سوار شدیم دیگه خیس خیس شده بودیم...از همونجا فهمیدم که سرما خوردم! وقتی رسیدیم خونه ی مامان سهیلا کلی مهمون داشتن خاله های بابایی و مامان بزرگ و بابابزرگش اونجا بودن! همه حال شما می پرسیدن!خیلی شلوغ بود منم کمکم حالم بدتر می شد! فقط همه رو نگاه می کردم تمام فکرم تو فردا صبح بود که وقت س...
11 آبان 1390

دکتر مهربون مامان ودخترش

سلام دختر نازم ١شنبه با مامان اختر رفتیم دکتر که هم سونوی ٥شنبه رو نشون بدیم هم آزمایشاتی که تو این مدت داده بودم...ساعت ٩:٢٠ صبح وقت داشتیم ... ما ساعت ٩ رسیدیم اولین نفر پذیرش شدیم...خانوم دکتر ساعت ١٠:١٠ بود که اومدن... وقتی رفتیم داخل سونو و آزمایش هارو نگاه کرد گفت خدا رو شکر همه چیز خوبه و جنین شما٩٨% سالمه ...من تو دلم همش خدارو شکر می کردم... بعد بهش گفتم که شما دختری گلم کلی خوشحال شد و ازون خنده های قشنگ کرد ... منو روی تخت خوابوند تا صدای قلب شما رو گوش بده منم ازش اجازه گرفتم تا صدای قلبتو برای بابایی ضبط کنم... خدارو شکر از همه چیز راضی بود ...ازش پرسیدم که نینی من کی به دنیا میاد گفت آخر اسفند ماه د...
11 آبان 1390

پرونده سلامت

سلام عسل مامان ٥شنبه مامان اختر اومد دنبالم با هم رفتیم خانه بهداشت برای شما و مامان پرونده سلامت باز کردیم که من و شما هر ماه بریم و از نظر سلامت چک بشیم! یه مامای مهربون مامانی رو معاینه کرد و گفت شاید نینی شما پسر باشه! گفت درسته که الان ١٧ هفته ای ولی نینی اندازه ش  بزرگ و به ١٨ و ١٩ هفته می خوره ! الاهی مامان قربونت بره همش برات صلوات می فرستادم نکنه چشمت بزنن! بعد با مامان اختر دوباره صدای قلب کوچولوی نازتو شنیدیم ! مامان اخترم کلی قربون صدقت می رفت و اشکاشو پاک می کرد!آخه اولین بارش بود که صدای قلب مهربونت می شنید! الهی مامان قربونت بره بی صبرانه منتظرتیم!   ...
1 آبان 1390
1